رفیق

اولین باری که دیدمش در حال نماز خوندن بود...داشت شهادت میداد که خدا یکی است......آروم از مجید پرسیدم : کیه؟ گفت: سعید ....از بچه های دانشگاه .....تازه رای آورده تو انجمنشون...پسر خوبیه....

تو مراسمهای مذهبی و سیاسی بیشتر دیدمش .......عموش یکی از مقامات بلند پایه سیاسی بود.....میتونست مثل خیلیا از موقعیت اون استفاده کنه و خودش رو به قدرت و ثروت و یه زندگی خوب برسونه....ولی آرمانخواهی اونو کشونده بود به فعالیتهای سیاسی –انتقادی دانشجویی......

 آرامش عجیبی تو حرفاش بود..نگاهش هم همینطور...با اینکه رشته تحصیلیش مهندسی بود ولی علاقه زیادی به موضوعات فلسفی داشت..بویژه  نوشته های شیخ شهاب الدین سهروردی....یه بار کتاب عقل سرخ دستش بود ...ازش گرفتم تا یه نگاهی بندازم......صفحه اول کتاب یه شعر از سهروردی نوشته بود:

 گر عشق نبودی و غم عشق نبودی

چندین سخن نغز که گفتی که شنیدی؟

گر باد نبودی که سر زلف ربودی

رخساره معشوق به عاشق که نمودی؟

 گفتم سعید عاشقی؟ با اون کم رویی خاص خودش لبخندی زد و هیچی نگفت ...بعدها فهمیدم که عاشق دختر یکی از فامیله که ظاهرا فلسفه میخونه....

یه روز تو دانشگاه تریبون آزاد داشتند......میره پشت تریبون و با این شعر حافظ حرفاش رو شروع میکنه:

 نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که آینه سازد سکندری داند...

یه دفه دانشجوهای مثلا ارزشی شلوغ میکنند و اتهام توهین به مقامات بهش نسبت میدن....و بعد سعید از دانشگاه اخراج شد....بعد از اون دیگه ازش کمتر خبر داشتم....تا اینکه یه روز از یکی از دوستان مشترک شنیدم که سعید "چپ" شده.....گفتم : چپ بود که .....گفت نه خنگ خدا ، چپ غیر مذهبی...یه وبلاگم داره به اسم عقل سرخ....

تو مراسم ختم مادر یکی از بچه ها دیدمش ..گفتم سعید؟....گفت : هیچ نگو....گفتم چرا؟ گفت:هیچ مپرس ...فقط.....دارم زنمو طلاق میدم....چند ماه بعد تو تجمع اعتراضی کارگران شرکت واحد شرکت کرده بود و بازداشت شده بود....بعد از آزادی تو مراسم احیای حسینیه ارشاد دیدمش ...بعد از روبوسی و احوالپرسی به طعنه گفتم : از پرولتاریا چه خبر؟..گفت : به شما یقه سفیدا ربطی نداره ....و خندیدیم......

خدا میدونه چند تا مثل سعید داریم....بچه های پاک و خالص....که نه بخاطر رسیدن به قدرت و نه برای داشتن منزلت که برای آرمانهاشون به این مسیر کشیده شدند....چند هزار تا سعید کوچ کردند به دیار غربت؟ ....چند صد تا سعید تو زندانن؟ ....بارها با همین سعید تو شبای احیاء قرآن به سر گذاشتیم....گریه کردیم....برای ایران و ایمان غصه خوردیم.....ولی بعد دیدیم ظاهرا بعضیا تو همون زمان قرآن رو زیر پاشون گذاشتند و میخوان از قرآن دفاع کنن...

از سال گذشته که دیگه پاتوق نداریم برای دیدن رفقا از سرنوشت بقیه دوستان خیلی خبر ندارم...فقط میدونم عبدالله هنوز زندانه...از سعید هم که اصلا خبر ندارم اصلا....خودمم حال و روز خوبی ندارم ....

 کدامین چشمه سمی شد، که آب از آب میترسد؟

که حتی ذهن ماهیگیر،از قلاب میترسد

گرفته دامن شب را غباری آنچنان برهم

که پلک از چشم ،چشم از پلک و پلک از خواب میترسد

 


 *امیدوارم سعید این نوشته رو بخونه و خودش رو به من نشون بده...

 

 

شهر خالی جاده خالی




شهر خالی جاده خالی کوچه خالی خانه خالی
جام خالی سفره خالی ساغر و پیمانه خالی
کوچ کردن دسته دسته آشنایان عندليبان
باغ خالی باغچه خالی شاخه خالی لانه خالی

وای از دنیا که یار از یار می ترسد
غنچه های تشنه از گلزار می ترسد
عاشق از آوازه دیدار می ترسد
پنجه ی خنیا گران از تار می ترسد
شه سوار از جاده هموار می ترسد
این طبیب از دیدن بیمار می ترسد

ساز ها بشکست و درد شاعران از حد گذشت
سالهای انتظاري بر من و تو بد گذشت
آشنا نا آشنا شد
تا بلي گفتم بلا شد
گریه کردم ناله کردم حلقه بر هر در زدم
سنگ سنگ کلبه ی ویرانه را بر سر زدم
آب از آبی نجنبید خفته در خوابی نجنبید

چشمه ها خشکید و دریا خستگی را دم گرفت
آسمان افسانه ی ما را به دست کم گرفت
جام ها جوشی ندارد عشق آغوشی ندارد
بر من و بر ناله هایم هیچکس گوشی ندارد

بازآ تا کاروان رفته باز آید
بازآ تا دلبران ناز ناز آید
بازآ تا مطرب و آهنگ و ساز آید
پاگل افشانان نگار دلنواز آید
بازآ تا بر در حافظ سر اندازیم
گل بیفشانیم ومی در ساغر اندازیم



* موسیقی این شعر رو میتونید با صدای Nigora kholova شاعره تاجیک از اینجا دانلود کنید و لذت ببرید.اگر نشد ایمیل بدید براتون ارسال کنم...

** دعا کنید تو این ماه ، زندانیان بیگناه و مظلوم سبز ، مهمون خونواده هاشون بشن....

مسافران

 

عشق ، پول ، دين، دانشگاه ، ازدواج ، شغل ، سياست ، فلسفه و......هدفند يا وسيله؟

 تو مباحث مديريت ، موضوعي هست به نام "جابجايي هدف"-Target Moving- ....ميگه گاهي در ميان اشخاص ، سازمانها و کشورها ، وسيله ها هدف ميشن و هدف اصلي گم ميشه......مثلا قانون....قانون وضع ميشه که جامعه نظم پيدا کنه و سلامتش حفظ بشه.....وقتي اين عارضه پيش مياد (يعني جابجايي هدف) ، هدف ميشه رعايت قانون !.....حالا اين تاکيد بر قانون خودش آيا نظم و سلامت جامعه رو به هم ميريزه يا نه خيلي مهم نيست.... آيا اصلا قانون وضع شده ،به هدف(سلامت و سعادت) ،کمک ميکنه...اونم مهم نيست....

 در يکي از سايتها اين مطلب نوشته شده بود:".....بحمدالله تعداد مقلدين آقاي.........به نسبت سال گذشته رشد داشته است....."  سئوالي که پيش مياد اينه که هدف و آرمان حقيقي يک مرجع تقليد چيه؟.......به نظر من آرزوي قلبي يک مرجع بايد اين باشه که ديگه هيچ کس بهش مراجعه نکنه.....همه خودشون "محقق" بشن....اين عبارت که تعداد مقلدين زيادتر شدند معني ديگه اش اينه که هنوز مردم جاهلند و يا تعداد جاهلين و نادانان بيشتر شدن واين اصلا جاي خوشحالي نداره....با همين ديدگاه ، يک پزشک هم آرزوي قلبيش بايد  بيکارشدنش باشه ، يعني مردم به حدي از سلامتي و رعايت موارد بهداشت فردي و اجتماعي رسده باشند که ديگه نيازي به پزشک نباشه.....

 دين وسيله است يا هدف؟.....آيا هدف پيامبران ، ديندار شدن انسانها و جوامع بوده ؟.....يعني اگه همه مردم يه سلسله آداب و آيينهاي سفارش شده رو انجام بدند کافيه و ما به هدف رسيديم؟......بازم به نظر من جواب همه اين سئوالات منفيه....هدف از دين (که يک وسيله است) ، بازم سلامتي و سعادت فردي و اجتماعي است......دين بايد به هر چه اخلاقي تر شدن جامعه و آدمها کمک کنه......مثل ورزش .....ورزش کردن هدف نيست...سلامتي حاصل از ورزش هدفه.....اگر دين و ورزش به هدفشون تو جامعه نرسند ، يا بايد در اون دين و ورزش شک کرد يا در ديندار و ورزشکار.....(مثلا ورزش کشتي کج ، ورزشيه که در اثر اون ورزشکار سلامتي خودشو از دست ميده پس هدفش سلامتي نيست )....اگر فردي بگه من ديندارم  ولي دروغگوو رياکار باشه و به حقوق انسانها ي ديگر احترام نگذاره و خودش رو بالاتر از ديگران بدونه ......ديندار نيست به نظر من.

 حالا يه سئوال ديگه.....اگر شخصي بواسطه کار کردن  و فعاليت روزانه و مداوم و تغذيه مناسب و دور بودن از هر گونه مواد مخدر و زايل کننده جسم و جان آدم سالمي باشه ، تکليف چيه؟ ...چون باشگاه نرفته و نرمش و تمرينهاي خاصي رو انجام نداده ، ميتونيم بگيم ورزشکار نيست؟آیا آدم سالمي نبايد تلقي بشه؟ ....به همين سياق اگر فرد يا جامعه اي به هر دليل يا علتي (جز دين)،اخلاق مدار باشه ..... ميتونيم بگيم به سلامت و سعادت نرسيده؟ و نياز به دين داره (که هدفش همين سلامت جامعه ست)....ارزش مهم تره يا روش؟...تحقق عدالت و آزادي و کرامت انسانها مهمه يا استفاده از روشي خاص (سوسياليسم ، کاپيتاليسم ، اسلام ، کنفوسيوس و...) ، براي تحقق عدالت و آزادي؟

من دين رو نفي نميکنم......قصدم اينه که  بگم روشهاي ديگري هم براي رسيدن هست....من ميتونم در يک سفر درون شهري ،با موتور ، ماشين شخصي، آژانس ، اتوبوسهاي تندرو، تاکسي و يا با پاي پياده به مقصدم برسم....روش رسيدن ؛ هدف نيست ، رسيدن به مقصد هدفه.....بله روشهاي مختلف رسيدن هر کدوم خاطرات و خطرات و هزينه ها و منافع خاص خودش رو داره...يه روش گرونتره ، يه روش خطرناکه ...يه روش تندتر به مقصد ميرسونه و يک روش کندتر...ولي اينها نميتونه دليلي باشه که ما يک روش رو براي همه آدمها تجويز کنيم و اگر از روش خاصي استفاده نکردند اونها رو "مسافر" ندونيم......

 جبران خليل جبران ميگه: برادرم تو را دوست دارم، هر كه مي خواهي باش؛ خواه در كليسايت نيايش كني، خواه در معبد و يا در مسجد. من و تو فرزندان يك آيين هستيم، زيرا راههاي گوناگون دين، انگشتان دست دوست داشتني "يگانه ي برتر" هستند؛ همان دستي كه سوي همگان دراز شده و همه ي آرزومندان دست يافتن به همه چيز را ، رسايي و بالندگي جان مي بخشد.....

تبريز، من ، مجيد و فنگ شويي

 

 

هفته پيش چند روزي مهمان تبريز بودم.واقعا چه اسم با مسمايي ، تب ريز.آنجا به ذهنم آمد که شايد يکي از دلايل شيفتگي مولانا به شمس ، همان ويژگي تب ريزي او بود ...شمس ، جلال الدين را (دقت کنيد مولانا خود را جلال الدين ميناميد) از تب و تاب انداخت و گفت که تو نه جلال الديني و نه شيخي و نه سري .....و مولانا از طرب آکنده شد...

دوستي  سيزده سال غايب از نظر رو ديدم اونجا ....مجيد . از اونايي نبود که در جا بزنه ...فکرش رو ميکردم که توي اين سالها تغيير کرده باشه و کرده بود...اگه اينطور نبود شک ميکردم....اين تغيير حتي شامل ظاهرش هم شده بود ...مي گفت ديگه خسته شده  از دويدن و نرسيدن ...کوچه هاي تنگ و باريک مذهب و دين و علم و دانش و فلسفه روحش رو آزرده بود..ديگه کتاب نميخوند ، حتي کمتر حرف ميزد...ميگفت حرف زدن ،حجاب ارتباط برقرار کردنه..بين دو نفر براي ارتباط داشتن ، نگاه کردن کافيه....کينه اي ديگه نداشت از هيچکس...ميگفت با درخت جالبی تو پارک"شاه گلي" شبها حرف ميزنه.. حالا همه هستيش شده بود "فنگ شويي"...ميگفت طعم زندگي رو تازه چشيده.....لذت بردن و شاد بودن...و هيچ چيز نبايد مانع اين شادي و لذت انسانها بشه ، هيچ چيز.

اگه سخت گيري نکنيم فنگ شويي يه جور خونه تکونيه..و مجيد بيشتر از همه چيز خونه ذهن و انديشه اش رو تکونده بود....چيزهاي زائد به زعم خودش رو دور ريخته بود در چيدمان و دکوراسيون جديد ذهنش...دين و علم و دانش و حتي زن و فرزندش رو...

کلا از آدماي عجيب خوشم مياد..آدمايي که از رسيدن دست بر نميدارن ..آدمايي که نميشينن امام زمان برسه..خودشونو ميرسونن به امام "زمان"-منظورم اينه که خودشون رو براي زمان Update  ميکنن-من با مجيد اختلاف نظر داشتم در بعضي موارد.....ولي جاري بودن و در حرکت بودن و زنده بودنش رو تحسين کردم و ميکنم...

کاشکي "فنگ شويي" ، بت جديدي براش نشه ، که اونو بپرسته...کاشکي اونقدر مقدس نباشه براش که دارايي هاش رو به پاي اون قرباني کنه....کاش براي چابک شدن ، نخواد از شر گذشته خود ساخته و.....راحت بشه

بايد بخشيد و بخشيد و بخشيد...حتي اگر اين بخشش ، آرزوها و آمال و عمر و وقتمون باشه که عزيزترين و شيرينترين و لذيذترين چيزهاست.....که لن تنالوا البر حتي تنفقوا مما تحبون...

به هر حال قصه ماموريت اداري  و تلاقي اون با ديدار مجيد و شب نشيني هامون در همسايگي استخر شاه گلي ماجراي جالبي بود براي من و تبم رو ريخت...

از خداي مهربان ممنونم که مقام امن و مي بيغش و رفقاي شفيق را مدام ميسرم کرده که اگر چنين نبود زهي توفيق!


* اونقدر با مجيد بر گرد آب استخر شاه گلي "طواف "کرديم در نيمه هاي شب که "آبي " شديم.حيف که دود سيگارمان درختان را به سرفه انداخته بود......

**داشتیم از جایی رد میشدیم ...یه دفعه مجید دستم روگرفت نذاشت برم...فکر کردم دارم تو چاهی ُ چاله ای چیزی میافتم....گفت از روی مورچه ها رد نشو ...بیا اینور