زندوني
سکانس اول: نيمه روز ارديبهشت ماه سال 1366 ، شلمچه ، هوا آفتابي
اشک امونش رو بريده بود......پشت سر هم با دست ميزد به پيشونيش.....بلند بلند فرياد ميزد:خدا جون مگه ما چيکارت کرديم؟ ...چرا با من اينجوري ميکني؟.....مگه کر شدي؟ ....نميشنوي؟آهاي والامقام...بزرگوار....سرور....اول ...آخر.....خسته شدم... خجالت ميکشم.....حالم داره از خودم بهم ميخوره....ديگه نميتونم ادامه بدم....حالا اگه يه نفر از مخلوقات بي خاصيتت کم بشن به کجات بر ميخوره؟........مگه خودت نگفتي ادعوني استجب لکم.....چقدر بخوام ازت و تو هم انگار نه انگار؟.....پس کريم بودنت کجا رفت؟.....رحيم و رحمان بودنت چي شد؟.....خداااااااا منو از اين زندون رها کن.....ميخوام برم ......
ميخوام برم پيش رفقام....
مسير اشکها رو گونه اش با گرماي آفتاب و گرد و غبار گره خورده بود و کاملا معلوم بود......ظرف يکماه تقريبا همه دوستانش شهيد شده بودند....دوستايي که از بچگي با هم بزرگ شده بودند..... از وقتي که تو دبيرستان بودند هم قسم شده بودند که تا پاي جون براي انقلاب و آزادي و عدالت و ميهن مايه بذارن..بعد از انقلاب هم درس و مشق و آرزوهاي جواني رو رها کرده بودند و به جبهه رفته بودند .....
فردای اون روز ، خدا کمي به حرفاش گوش کرده بود...تکه اي از اون رو برده بودپيش خودش و رفقاش.....
سکانس دوم: نيمه شب 15 مهر سال 1389 ، تهران
رفقاي گرمابه و گلستانش رو چند ماهي بود به اتهام پنجه کشيدن به صورت دروغ برده بودند اوين......اتهامشون اما شده بود محاربه .....اخلال در نظم و امنيت ......توهين به مقدسات......باز تنها شده بود.......از وقتي اونا رو برده بودند آروم و قرار نداشت... .....چند بار تو سايت فيلتر شده خودش در دفاع از ايده و مرام خودش و دوستاش مقاله نوشت......ولي افاقه نکرد..
چند بار هم به دعوت دانشجوها ، سخنراني کرده بود که مرز خودش و کسايي که امروز باتوم به دست دارند و ديروز بادبادک بازي ميکردن رو جدا کنه...... گفته بود انقلاب نکرديم ، جبهه نرفتيم و جونمون رو نداديم که با چماق حکومت کنيم.....اصلا ما براي موندن نيومديم......
ولي باز کاري نکرده بودند و هنوز آزاد بود......اون شب ديگه خسته از روزگار نشسته بود تو ايوون خونه پدري و زير لب آروم يه چيزايي ميگفت و از اون آرومتر گريه ميکرد.....
خدا جون خسته ام......منو از اين آزادي رها کن.......ميخوام برم زندان ....
ميخوام برم پيش رفقام
فرداي اونروز چند تا مامور اومدن و اونو با خودشون بردن......وقتي که ميبردنش با نگاه اشکبارش رو کرد به آسمونو و گفت خدا جون ممنونم...حالا شد...
آن یکــی عـاشق بـه پیش یـار خود
مـیشمـرد از خـدمت و از کار خـود
کـز بـرای تـو چنـیـن کـردم چنــان
تیـغها خـوردم در ایـن رزم و سنـان
مـال رفـت و زور رفـت و نــام رفــت
بـر مـن از عشقـت بـسی ناکام رفت
آنچـه او نوشیـده بـود از تـلـخ و درد
در حضــور او یکـایـک مــیشـمرد
...گفت معشوق این همه کردی و لیک
گـوش بـگشا پـهن و انـدر یاب نیک
کانچه اصلِ اصلِ عشق است و ولاست
آن نکردی آنچه کـردی فـرعهـاست
گفت آن عاشق بگو آن اصـل چیست؟
گفت اصلش مردنـست و نیستی است
ایـن هـمه کـردی نـمـردی زنــده ای
هـان بمیـر ار یــار جــان بـازنده ای
چند روز بعد نوشت: این مطلب رو برای علی و دوستانش مصطفی و عبدالله و محسن که هم اکنون همشون در بند تشریف دارند نوشتم