تبريز، من ، مجيد و فنگ شويي
هفته پيش چند روزي مهمان تبريز بودم.واقعا چه اسم با مسمايي ، تب ريز.آنجا به ذهنم آمد که شايد يکي از دلايل شيفتگي مولانا به شمس ، همان ويژگي تب ريزي او بود ...شمس ، جلال الدين را (دقت کنيد مولانا خود را جلال الدين ميناميد) از تب و تاب انداخت و گفت که تو نه جلال الديني و نه شيخي و نه سري .....و مولانا از طرب آکنده شد...
دوستي سيزده سال غايب از نظر رو ديدم اونجا ....مجيد . از اونايي نبود که در جا بزنه ...فکرش رو ميکردم که توي اين سالها تغيير کرده باشه و کرده بود...اگه اينطور نبود شک ميکردم....اين تغيير حتي شامل ظاهرش هم شده بود ...مي گفت ديگه خسته شده از دويدن و نرسيدن ...کوچه هاي تنگ و باريک مذهب و دين و علم و دانش و فلسفه روحش رو آزرده بود..ديگه کتاب نميخوند ، حتي کمتر حرف ميزد...ميگفت حرف زدن ،حجاب ارتباط برقرار کردنه..بين دو نفر براي ارتباط داشتن ، نگاه کردن کافيه....کينه اي ديگه نداشت از هيچکس...ميگفت با درخت جالبی تو پارک"شاه گلي" شبها حرف ميزنه.. حالا همه هستيش شده بود "فنگ شويي"...ميگفت طعم زندگي رو تازه چشيده.....لذت بردن و شاد بودن...و هيچ چيز نبايد مانع اين شادي و لذت انسانها بشه ، هيچ چيز.
اگه سخت گيري نکنيم فنگ شويي يه جور خونه تکونيه..و مجيد بيشتر از همه چيز خونه ذهن و انديشه اش رو تکونده بود....چيزهاي زائد به زعم خودش رو دور ريخته بود در چيدمان و دکوراسيون جديد ذهنش...دين و علم و دانش و حتي زن و فرزندش رو...
کلا از آدماي عجيب خوشم مياد..آدمايي که از رسيدن دست بر نميدارن ..آدمايي که نميشينن امام زمان برسه..خودشونو ميرسونن به امام "زمان"-منظورم اينه که خودشون رو براي زمان Update ميکنن-من با مجيد اختلاف نظر داشتم در بعضي موارد.....ولي جاري بودن و در حرکت بودن و زنده بودنش رو تحسين کردم و ميکنم...
کاشکي "فنگ شويي" ، بت جديدي براش نشه ، که اونو بپرسته...کاشکي اونقدر مقدس نباشه براش که دارايي هاش رو به پاي اون قرباني کنه....کاش براي چابک شدن ، نخواد از شر گذشته خود ساخته و.....راحت بشه
بايد بخشيد و بخشيد و بخشيد...حتي اگر اين بخشش ، آرزوها و آمال و عمر و وقتمون باشه که عزيزترين و شيرينترين و لذيذترين چيزهاست.....که لن تنالوا البر حتي تنفقوا مما تحبون...
به هر حال قصه ماموريت اداري و تلاقي اون با ديدار مجيد و شب نشيني هامون در همسايگي استخر شاه گلي ماجراي جالبي بود براي من و تبم رو ريخت...
از خداي مهربان ممنونم که مقام امن و مي بيغش و رفقاي شفيق را مدام ميسرم کرده که اگر چنين نبود زهي توفيق!
* اونقدر با مجيد بر گرد آب استخر شاه گلي "طواف "کرديم در نيمه هاي شب که "آبي " شديم.حيف که دود سيگارمان درختان را به سرفه انداخته بود......
**داشتیم از جایی رد میشدیم ...یه دفعه مجید دستم روگرفت نذاشت برم...فکر کردم دارم تو چاهی ُ چاله ای چیزی میافتم....گفت از روی مورچه ها رد نشو ...بیا اینور