سلاحهای فرسوده

 

 

چند شب پيش که در جمعي مهمان بوديم گفتگويي آغازيدن گرفت....صحبت بر سر اين بود که در ميان اعياد اسلامي کداميک از اعياد از روح و عمق و منزلت بيشتري بايد برخوردار بوده و باشد......برخي بر اين باور بودند که عيد غدير سر آمد همه اعياد است بخاطر مفهوم ولايت ...و اين که بي ولايت تمام اعمال ما باطل است و هيچ....و از همين گزاره نتيجه ميگرفتند که اغلب آدميان بويژه اهل سنت که به اين مقوله باور ندارند در زيان و تباهي به سر ميبرند و مصداق خسر الدنيا و الآخره هستند...و باز از همين گزاره نتيجه گرفتند که علي (به فرموده خودشان البته و ظاهرا در نهج البلاغه آمده) مقام و مرتبتي بالاتر و فراتر از جميع انبيا ء اولوالعزم بجز نبي اکرم دارد....و البته پاي نتايجي ديگر در ميان آمد که وظيفه شرعي ما لعن خلفا ، برتر بودن مسلک و مرام شيعيان بر عموم دينداران و ....

من اما بر اين باور بودم که :

1-     رويدادها و رخدادها و آدمها و روحهاي  خوب و نيکو را نبايد با يکديگر مقايسه کرد....هر يک از آنها در پازل بزرگ  عشق و اميد و سپيدي نقشي بر عهده دارند و اين نه در توان ما و نه  در حد ماست که يکي را بر يکي ديگر ترجيح دهيم ....فارغ از اين مقدمه البته اگر بخواهم نظر خود را در مورد دو اتفاق قربان و غدير بگويم ، به هيچ روي صحنه قربان نه با  پرده غدير و نه  با  فراز فطر قابل مقايسه نيست....در طول يکديگرند نه در عرض هم......قربان ، مجسم شدن لن تنالوا البر حتي تنفقوا مما تحبون است....در قربان ، عشق از بلنداي منيت و داشتن و خواستن بالا رفت و دستانش را به دستهاي خدا رساند....اينکه حاصل عمر خود را ، اميد و عصاي دست خودت را با دستان خودت به مسلخ ببري ، اين يعني سلاخي کردن غرور و عجب و کبر....از آن سو....اينکه خداي بجاي اسماعيل ، گوسفندي را هديت ميکند يعني خط فارغي بر خداي يکتا و خدايان ....در پاي خدا،  هیچ انسانی نبايد قرباني شود...انسان خود شخصيت و هويت و ارج و قرب دارد...همه چيز قرباني اوست......نه او قرباني خدا....قربان، منزلگاه قدر است....که آدمي قدر خويشتن بداند......که ارزشمند است به آن حد ، که خدا برايش قرباني ميفرستد....غدير ، فطر و ساير نقاط برجسته تارخ دين در مسير و امتداد و پرتو قربان معنا پيدا ميکنند...

2-     معيار اينکه کدام يک از ما در مسير حق و حقيقت هستيم (از ديدگاه ديني البته) ، به اميال و هوسها و خوش آمدهاي ما ارتباطي ندارد.....هر کس ايمان داشته باشد...و نيکي کند.....و دعوت  به نيکي و درستي و مهر و مهرباني و صداقت و عدالت و آزادگي کند .....و درتندبادها و گردبادهاي دنيا صبور باشد  در طريق سلامت  سعادت است...خواه اهل سنت باشد يا اهل شيعه....نصراني باشد يا کليمي.....بسياري از احاديث مجعول ومشکوک که توصيه ميکنند به لعن و نفرين و دروغ و نفرت نسبت به ساير مذاهب و اديان ، به زعم من در خط دين نبوده و با آن هم خانواده نيست......مسخره کردن ديگران (ولو اينکه به روايت تاريخ 1400 سال پيش خطايي کرده باشد) نه با  اخلاق ميخواند و نه با شرع ..... 

۳-     به عقيده من بطور پيشيني هيچ قوم و جماعت و صنف و آدمي واجد برتري و سروري بر ديگران و نزديکتر به خدا نيست....اينکه بطور کلي مسلمانان و به طور خاص شيعيان در توهم  همآغوشي با حقيقت و همجواري با فردوس برين به سر ميبرند اشتباه محض است......شاقول برتري تسليم است و پرهيز......نکويي کردن و مفيد بودن.....چرتکه ها به قدر ذره اي  خوبي و شر را فرو نميگذارند....

 عاقبت گفتگو البته التقاطي بودن باور و سست بودن ايمان و کژ بودن ديدگاه من بود.....چرا که گفتم دين با تاريخ دين متفاوت است......دين رو به آن سو درياها و آنسوي مه و آن سوي ديوارها دارد نه برعکس...اين که عده اي 1400 سال است بخاطر يک رويداد در وضعيت انتقام و نسق کشي به سر ميبرند.....و براي بيرون کردن ساير رقبا به سلاحهاي پوسيده و فرسوده به وديعت گذارده شده توسط عده اي کعب الاحبار و دنيا طلب و هوسباز تمسک ميکنند.....دين نيست ، دنياست ...


 * آبان ماه سالگرد ایجاد وبلاگ من هم هست.....دیگه نخواستم مطلبی در رابطه با آن بنویسم....بالاخره پس از چند حرکت مذبوحانه و بی فرجام در نوشتن  این یکی به ثمر نشست...

** متاسفانه در برخی از  احادیثی که جمع آوری شده اند توصیه به دروغ و نیرنگ شده است....

***دعا دعوت به رحمت است نه لعنت

عصيان

 

 

نميدونم  فيلم انجمن شاعران مرده (Dead Poets Society) شاهکار سينمايي پيتر وير با بازيگري فوق العاده رابين ويليامز رو ديديد يا نه؟

دبیرستانی که داستان توش می‌گذره، جایی که با نظامِ خاصی  به  تربیتِ درستِ جوانان آمریکایی می پردازند .... نظامی که غایت هدفش، تحویل آدم‌های ماشینی و قالب‌بندی شده به جامعه است.... یک دفعه پای «جان کیتینگ»-رابين ويليامز- ساختار شکنِ اهل ادبیات، به این دبیرستان خشک باز میشه... ...اين معلم جدید سعي داره  قواعد ثابت و یکنواخت مدرسه را به هم بريزه  و به دانش آموزان، «عصیان‌گری» بر قواعد نامطلوب رو ياد بده  و بهشون یادآوری کنه که برای قد بر افراشتن، باید از سقف ها و چارچوبها  عبور کرد..... این معلم ادبیات که اصرار داره بچه‌ها «ناخدا» صداش کنن، دانش آموزان رو از یک چهارچوبِ سخت، به دشتی می‌بره که تخیل، فکر و جسارت در آن مجال بروز پيدا کنه.......تو جایی از داستان  آقا معلم ، روی میز می‌ره تا نگاه تازه‌ای رو به اطراف نشون بده؛ ....تماشای دنیا از زاویه‌ای دیگه. دانش‌آموزها رو هم به اين کار تشویق می‌کنه تا مکانی رو که مطمئن روش ایستاده‌اند روخودخواسته ترک کنند و زاویه دیدی را که به سوی دنیا دارند، تغییر دهند.....

واقعا شده تابحال فکر کنيد که اين زندگي و اون چيزهايي که بهمون ياد دادند چرا اينقدر ما رو در درون موانع و چارچوبها و قواعد و ضوابط و استانداردها و محدوديتها حبس کرده.....شده تابحال به فکر عصيانگري بيافتيد...عصيان عليه آموخته ها و نظم هاي ذهني و عيني ......چرا وقتي يه ذره پامونو از استانداردهايي که به لحاظ ذهني بهشون عادت کرديم ،کج ميذاريم احساس ناخوشايندي داريم....احساس گناه ....احساس تابلو شدن...شرم.....هراس و استرس.....مگه ما چقدر عمر ميکنيم؟......نکنه مثل کرم هاي روي درختها باشيم که تصورشون از زندگي و از دنيا همون سه روزي است که زنده اند؟......چرا به دگرگونه انديشيدن و دگر گونه ديدن فکر نميکنيم؟.....

عادت کردن و قالبي فکر کردن و يکنواخت زندگي کردن ...اين دستاورديه که خيلي از ما ها در طول و عرض زندگيمون بهش ميرسيم....بايد چشمهامونو شست و شو بديم......بايد جامونو عوض کنيم.....بايد دگرباش و دگر انديش بود......بايد به بي عادتي عادت کنيم...

من نه آنم که زبوني کشم از چرخ فلک

چرخ بر هم زنم ار غير مرادم گردد

 دنیا باید وفق مراد باشه نه مراد طبق دنیا...

دیدن این فیلم زیبا رو (یا خوندن کتابش رو)به همه کسانی که دوست دارند عصیان کنندپیشنهاد میکنم.

 
چون جان تو شد در هوا ز افسانه شيرين ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو
تو ليله القبری برو تا ليله القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو
انديشه ات جايی رود وآنگه تو را آن جا کشد
ز انديشه بگذر چون قضا پيشانه شو پيشانه شو

قفلی بود ميل و هوا بنهاده بر دل های ما
مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو
بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را
کمتر ز چوبی نيستی حنانه شو حنانه شو
گويد سليمان مر تو را بشنو لسان الطير را
دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو
شکرانه دادی عشق را از تحفه ها و مال ها
هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو
يک مدتی ارکان بدی يک مدتی حيوان بدی
يک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو
ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر
نطق زبان را ترک کن بی چانه شو بی چانه شو  

 * از اين آدرس میتونید کتاب انجمن شاعران مرده رو دانلود کنید

** کارآفرين ها  ميگن: Learn The Rules Then Break Some  قوانين رو ياد بگيريد..بعدبرخي از اونا رو بشکنيد 

***«دم رو غنیمت بشمارید. زندگی‌تون رو خارق‌العاده کنید.»Carpe Diem- -به نقل از کيتينگ شخصیت اصلی داستان

****در جایی از کتاب به نقل از رابرت فراست (شاعر امریکایی) اين طور اومده:
«در جنگل دو راه پیش رویم بود، و من راهی را برگزیدم که رهروان کمتری به خود دیده بود، و همین تمام تفاوتها را موجب شد.»

دو خبر/یک نتیجه

 

1-   وب سایت محمد خاتمی فیلتر شد.   براساس تصمیم کارگروه تعیین مصادیق محتوای مجرمانه مشمول ماده ۲۳ قانون جرایم رایانه ای شده و به موجب ابلاغ رسمی این کارگروه از روز چهارشنبه ۱۲ آبان ماه ۱۳۸۹ وب سايت محمد خاتمي فيلتر شد.

2-     رامین صاحب رسانه شد . این وبلاگ با عنوان «رامین نیوز» دربرگیرنده اخبار و تصاویر مربوط به محمدعلی رامین، معاون مطبوعاتی وزارت ارشاد است و در آن از «دوستان و حامیان عزیز» تقاضا شده نظرات و طرح های خود را برای بهتر شدن وبلاگ و لوگوی آن برای گردانندگان این رسانه ارسال کنند.

امام علي  در توصيف مشخصات جامعه عقب مانده ميگويد:

«آنان در سرزميني به سر مي‌بردند كه بر زبان عالمان لجام بسته بودند و جاهلان بر صدر نشسته بودند

 

عيسي مريم به كوهي مي‌گريخت
شير گويي خون او مي‌خواست ريخت
آن يكي در پي دويد و گفت خير
در پي‌ات گر نيست چه گريزي چو طير
باشتاب او آنچنان مي‌تاخت جفت
كز شتاب خود جواب او نگفت
يك دو ميدان در پي عيسي براند
پس به جدجد، عيسي را بخواند
كز پي مرضات حق يك لحظه بيست
كه مرا اندر گريزت مشكلي است
از كي اين سود مي‌گريزانم اي كريم
ني پيت شير و نه خصم و خوف و بيم
گفت از احمق گريزانم برو
مي‌رهانم خويش را بندم مشو...
گفت حكمت چيست كانجا اسم حق
سود كرد اينجا نبود آن را سبق؟
گفت رنج احمقي، قهر خداست
رنج و كوري نيست قهر ابتلاست

ابتلا رنجي است كان رحم آورد
احمقي رنجي است كان زخم آرد
ز احمقان بگريز چون عيسي گريخت
صحبت احمق بسي خون‌ها كه ريخت


* محمد خاتمی رییس جمهور بوده و طراح گفتگوی تمدنها در سال۲۰۰۱ و محمد علی رامین معاون مطبوعاتی وزارت ارشاد است .اگر میخواهید بیشتر ایشان را بشناسیدبه آدرس زیر رفته و نوع گفتگوی ایشان را بشنوید

http://tabnak.ir/files/fa/news/1389/7/21/71480_198.mp3

**شعر از مولانا جلا الدین

هبوط

در چنين روزي ميوه ممنوعه را ناغافل گاز زدم و از بارگاه مرا راندند......هرچه التماس کردم ببخشيد اعتنا نکردند و گفتند : بخشوده شده اي که رانده ميشوي.......

هبوط کردم و به "دنيا" آمدم با پاهايي در هوا و گريان و حيران...بي نام و بي نان و بي چيز.....از دنیای رحم مادرم فوت کردم  و به رحلت کنندگان پیوستم....

سي و هفتمين خوان زندگي ام _يا به عبارت دقيقتر سي و هفت سال و نه ماه_  به پايان رسيد  و من اينک بر فراز 11 آبان 1389 ايستاده ام.....دستانم را سايبان چشمانم کرده ام به پشت سرم مينگرم......ردپاهايم را ميبينم که خط سيري کج و معوج را پديد آورده اند...مسيري از بودن تا شدن....

چه آه ها و خيالهايي که رو به مقاصد نافرجام  پرواز دادم....چه سوداها و  روياهايي که با دست خودم دفنشان کردم....چه بغضهايي که به بلوغ نرسيد ....چه اشکهايي که بر پهناي صورتم ماسيد.....چه شاديهاي گنگ و خنده هاي بلندي از سر هيچ......چه حرفهايي که شنيدم و گفتم...چه دلهايي که شکستم و شکستند......چه دوستاني ....که هريک در من شدن من سهيم بودند...با بعضيهايشان به اوج رفتم و با بعضيها فرود آمدم.......چه جسارتها و دروغها و خطاهايي که در عيان و نهان روا داشتم......چه حالات و چه تجربه هاي نابي که درکشان کردم....عاشقي و حتي ديدن مرگ به چشم خويشتن ......چه  از دست دادنها و چه بدست آوردن هايي.....

همه اينها حالا در من جمع اند......جاي پاي آنها بر من و ردپاي من بر آنها پاک شدني نيست.....

خود را به دهان گرفته ام و کشان کشان تا ايستگاه "امروز" آورده ام......کاشکي توان داشته باشم و زمان بدهند تا فاصله خود را با خود خودم کمتر کنم.....کاشکي

از خودم عقبم.......


* اولين کادوي تولدم رو از دست حميد در سن ۱۹ سالگي گرفتم

هم قطار

 

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید كه هیچ زندگی نكرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .

داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ کشید و جار و جنجال به راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد. به پرو پای فرشته ها و انسان پیچید. خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی."

تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و حداقل این یک روز را زندگی کن. لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز؟ چه کار می توان کرد؟ خدا گفت: آنکس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزارسال هم بکارش نمی آید.

و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد. بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این یک روز چه فایده ایی دارد؟

بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم. آنوقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا برود. می تواند بال بزند. او در آن یک روز، آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی هم بدست نیاورد، اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن ها که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند و بقولی چشم دیدن او را نداشتند از ته دل دعا کرد.

او در همان یک روز با دنیا و هر آنچه در آن است آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و شرمسار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او در همان یک روز زندگی کرد و فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود!"


* این مطلب که نمیدونم نویسنده اون چه کسی است رو تقدیم میکنم به همقطارم.....کسی که به گفته خودش نفهمید کی سوار قطار شد......

**من که چیزی نداشتم بهش بدم ...ولی ازش خیلی چیزا رو گرفتم....وقت و جوانی و حوصله و اعصاب و سلامتی جسم و جانش.....و یه یادگاری ماندنی وشیرین

***فردا روز تولدشه....نتونستم  یا نخواستم به سبک دیالوگهای فارسی ۱ ازش تشکر کنم چون اصلا خوشش نمیاد ...

****ممنونم بانو