مير حسين موسوي
سراومد زمستون، شکفته بهارون
گل سرخ خورشيد باز اومد و شب شد گريزون
کوهها لاله زارن، لالهها بيدارن
تو کوهها دارن گل گل گل آفتابو ميکارن
توی کوهستون، دلش بيداره
تفنگ و گل و گندم داره مياره
توی سينهاش جان جان جان
يه جنگل ستاره داره، جان جان، يه جنگل ستاره داره
سراومد زمستون، شکفته بهارون
گل سرخ خورشيد باز اومد و شب شد گريزون
لبش خنده نور
دلش شعله شور
صداش چشمه و يادش آهوی جنگل دور
توی کوهستون، دلش بيداره
تفنگ و گل و گندم داره مياره
توی سينهاش جان جان جان يه جنگل ستاره داره،
جان جان، يه جنگل ستاره داره
من جهان سومي هستم
بعضي سوختن ها جوري هستند كه تو امروز ميسوزي، اما فردا دردش را حس ميكني...
داستان كيفيت زندگي و" رشد" آدمها در جاهايي كه "جهان سوم " ناميده ميشوند ، مثل همين جور سوزش هاست ....
از هردوره كه ميگذري، ميسوزي و در دوره بعد دردش را ميفهمي ...
شادي ها و دغدغه هاي كودكي ما :
شادي هاي كودكي ما درجه سه است ، ولي دغدغه هاي ما جدي و درجه يك...
شادي كودكيمان اين است كه كلكسيون " پوست آدامس" جمع كنيم...
يا بگرديم و چرخ دوچرخه اي پيدا كنيم و با چوبي آن را برانيم...
توپ پلاستيكي دو پوسته اي داشته باشيم و با آجر، دروازه درست كنيم و دركوچه هاي خاكي فوتبال بازي كنيم...
اما دغدغه هايمان ترسناك تر بود...
اينكه نكند موشكي يا بمبي، فردا صبح را از تقويم زندگي ات خط بزند ...
اينكه نكند ....... منجر به مرگ نامقدس تو بشود يا تو را يتيم كند....
از ديفتري ميترسيديم...
از وبا......
از جنون گاوي ...
مدرسه، دغدغه ما بود...
خودكار بين انگشتان دستمان كه تلافي حرفهاي ديروز صاحبخانه به معلممان بود.....
تكليفهاي حجيم عيد ...
يا كتابهايي كه پنجاه سال بود بابا در آنها آب و انارميداد....
شادي ها و دغدغه هاي نوجواني ما :
دوره اي كه ذاتا بحراني بود و بحران " جهان سوم" بودن هم به آن اضافه شده ...
در آين دوره، شاديهايمان جنس " ممنوعي" دارند...
اينكه موقتي عاشق شوي...
دوست داشتن را امتحان كني...
اما همه اين شادي ها را در ذهنمان برگذار ميكرديم...
در خيالمان عاشق ميشويم.....ميبوسيم....
كلا زندگي يك نفره اي داريم با فكري دو نفره ....
اين ميشد كه ياد بگيريم "جهان سومي" شادي كنيم..
به جاي اينكه دست در دست دخترك بگذاريم،او را....
با او قدم نزنيم و فقط دنبالش كنيم...
يا اينكه نگوييم "دوستت دارم" و بگوييم "امروز خانه خالي دارم"
در عوض دغدغه هايمان بازهم جدي هستند...
اينكه از امروز كه 15 سال داري، بايد مثل يك مرتاض روي كتابهاي ميخي مدرسه ات دراز بكشي و تا بيست و چهار سالگي همانجا بماني.....
بترسي از اين كه قرار است چند صفحه پر از سوالات "چهار گزينه اي " ، آينده تو ، شغل تو ، همسر تو و لقب تو را تعيين كند...
تو فقط سه ساعت براي همه اينها فرصت داري...
شادي ها و دغدغه هاي جواني ما:
شادي ها كمرنگ تر ميشود و دغدغه ها پررنگ تر...
شايد هم اين باشد كه شادي هايت هم، شكل دغدغه به خودشان ميگيرند..
مثلا شادي تو اين است كه روزي خانه و ماشين ميخري ...
اما رسيدن به اين شادي ها برايت دغدغه ميشود....
رسيدن به آنها براي تو هدف ميشود...
هدفي كه حتما بايد "جهان سومي" باشي كه آنرا داشته باشي ...
و هيج جاي ديگربراي كسي هدف نيستند...
بعضي از شادي هايت غير انساني ميشود...
با پول شهوتت را ميخري...
با گردي سفيد مست ميشوي نه با شراب...
با دود دغدغه هايت را كمرنگتر ميكني و غبار آلود...
اگر جهان سومي باشي، استاندارد و مقياس هاي تمام اجزاي زندگي تو ، جهان سومي ميشود...
اينكه در سال چند بار لبخند ميزني....
در روز چند بار گريه ميكني...
راهي كه تو را به بهشت و جهنم ميرساند...
و حتي جنس خداي تو هم جهان سوميست .....
دراين دنياي عجيب، ديدن دست برهنه يك زن هم ميتواند براحتي تو را خطاكار كند وقلبت را به تپش وادارد....
در اين دنيا "سلام " به غريبه و بي دليل، نشانه ديوانگيست...
لبخند بي جاي زن هم دليل فاحشگي اوست
در اين جهان سوم ، كسي را نداري كه به تو بگويد چقدر مسواك و خميردندان، واكسن، بوسيدن، خنديدن، رقصيدن خوب هستند...
اينكه آينده خوب را خودت بايد رقم بزني و كسي قرار نيست براي اين كار به تو كمك بكند.....
اينكه هميشه جهان اول ، طاعون جهان سوم نيست ...
گاهي فكر ميكني كه به سرزمين جهان اولي ها مهاجرت كني تا از جهان سومي بود ن رها شوي...
اما ميفهمي كه با مهاجرتت شادي ها، دغدغه ها، جهانبيني، خدا و معيارهايت هم با تو سفر ميكنند....
گاهي ميماني كه اين جهان سوم است كه كيفيت تو را تعيين ميكند يا اينكه "تو "جهان سوم را درست ميكني؟
منبع: عبرت بي اعتبار
فاعتبروا يا اولي الابصار !
ایوان الکسیویچ بونین در اکتبر سال ۱۸۷۰ در شهر وارونژ روسیه چشم به جهان گشود. کودکیاش را در یک خانوادهی اشرافی فقیرشده گذراند، خواندن را خیلی زود فراگرفت، از همان آغاز قوهی تخیلی قوی داشت و بسیار حساس بود. در ۱۸۸۱ وارد مدرسهای در یلتس شد، اما به علت وضع نابسامان خانواده تنها پنج سال در آنجا تحصیل کرد و مجبور شد تا تحصیلش را در خانه ادامه دهد. ایوان الکسیویچ بونین اشرافزادهای بود که حتی نتوانست مدرسه را به پایان برساند و این مسأله روی آیندهٔ او بیتأثیر نبود.سال ۱۸۹۱ اولین مجموعه اشعار بونین که هنوز سبک ویژهٔ بونین را به خود نگرفته بود، منتشر شد و در ۱۹۰۰ نخستین اثر نثر خود «سیب های آنتوناف» را به چاپ رسانید، که بسیار مورد توجه قرار گرفت اما به خاطر ستایش اشرافزادگان حساسیت منتقدان را برانگیخت.سال ۱۹۱۷ بونین از روسیه خارج شد و به فرانسه رفت، در سال های ۱۹۲۷-۱۹۳۰ به ژانر داستان کوتاه روآورد و کارهای باارزشی از خود بر جای گذاشت، بونین اولین نویسندهی روس بود که به دریافت جایزهی نوبل(در سال ۱۹۳۳) نایل آمد. ایوان که بعدا به سویس مهاجرت کرد شکست انقلاب شوروی را پیش بینی کرده و چنین گفته بود که این اظهارات او در تاریخ درج شده است:
"هنگامي كه ديدم در پی انقلاب بلشويكي 1917، عده اي افراد معمولي، فاقد معلومات لازم و تجربه و حتي معدنكاران بي سواد به مقامات دولتي دست يافتند و سرنوشت مردم و وطن را به دست گرفتند هرجا که به سران انقلاب دسترسی یافتم به آنان گفتم كه انقلاب روسيه با اين مقامات اداري كه منصوب شده اند اگر هم صد سال طول بكشد شكست مي خورد زيرا اين مقامات فاقد تجربه، روند عادی و طبیعی را متوقف و تخريب مي كنند و شالوده درستي هم براي آينده نمي توانند بريزند. در حسن نيّت آنان ترديد نيست ولي مايه و پيش شرط احراز مقام را ندارند و چون نمي توانند كاري انجام دهند لاجرم به فساد مي گرايند و دروغ و چاپلوسی وسیله پیشرفت قرار می گیرد و .... چون به تذکراتم که از راه دلسوزی بود ترتیب اثر ندادند و یا اینکه نتوانستند بدهند؛ ترک وطن کردم ولی در اینجا ـ سویس ـ همه حواسم متوجه وطن است، چه در بیداری و چه در خواب.".
وی در سال های آخر زندگی اش بسیار تنگدست شده بود و با اینکه به سختی بیمار بود، کتاب خاطرات و همین طور به یاد چخوف را به پایان رسانید.بونین ۸ نوامبر ۱۹۵۳ در پاریس درگذشت و در گورستان روسی سن - ژنوف - د - بوا در حومهی پاریس به خاک سپردهشد.
گر حکم شود که مست گیرند
.....آری هرزه گی دل گیر می کند
دل فرشتگان روی شانه هایت را
ولی
اگر
فقط،
با هرزه گی صدای"درهای جهنم"شنیده می شود
پس ما همه لباس تن ناز هرزه گی به تن آراسته ایم
و به خیال خود رهسپار بهشتیم با لباس جهنمی
با این تفاوت که ما آه هم نداریم
که محض بیکاری با ناله سودا کنیم
** چشمانمان با پول فروختن خدا ، لنز هرزه گی خریده است
که در هر گذر در سوداي لذتي به عرض ثانيه ها و به طول تخيل ،
سوي نگاه را با نگاه ديگري همبستر ميکند و
شرار "شهوت" را آبستن مي کند
*** گوش هامان از زمانیکه صدای فرشتگان را نشنید
گوشواره ی هرزه گی به گوش انداخت
و بي حجب و حيا با هر شنيده اي همخوابه شده
و فیل اش یاد هندوستان کرد .
**** و از زمانیکه یاد خدا از دهانمان مفقود اثر شد
لبهایمان با رژ لبی به براقی هرزه گی آراسته شد
دروغ همبستر رویاهای شبانه یمان شد
غیبت تفریح لحظه های بیکاری مان
***** و بعد خدا پنجره ی باز اتاقش را به رویمان بست
تا بلکه به هوش بیاییم
ما بی خیال دلمان را هم در مهمانی شبانه ایی فاحشه خواندیم
پنجره اش را بازگذاشتیم
براي آمد و شد پنهاني خيال هرکس
آن روز بود که شیطان نامه های عاشقانه ی ما به خدا را دزدید .....
.
.
.
.
برخیز
به دنبالش برو
هنوز خدا پشت پنجره برایت گریه می کند .
**این پست هم مخاطب خاص دارد و هم مخاطب عام
**با تشکرویژه از "
براي عاطفه اي که در ما مرده

برادر يادت هست گفته بودي:" ميدانم خشکسالي است
اما در کيف هاي سامسونت هم يک خروار مضمون ناب خفته است...."
اين همه مضمون ناب را نميبيني؟ از جيغ بنفش ميترسي يا از سکوت سياه؟
نگراني ات از اينکه "بياييد قدر مردم را بدانيم" بيراه نبود.
مردم بزغاله و گوساله شدند، چون اخفش نبودند و بجاي من ، "ما" ميگفتند .
ميداني مقاطعه کاران از خيابان زعفرانيه به خيابان سپاه منتقل شده اند؟.
آنان که آنروزها در کار معامله جان خود با خدا بودند
اين روزها بدجور به تجارت "نان" افتاده اند.لابد براي حفظ نظام لازم است
برادرت که ديروز با پوتين هاي کهنه سربازيش بسيج شد به ميدان جنگ
اين روزها با يونيفرم و پوتين هاي نو و باتوم و شوکر و اسپري فلفل
اعزام ميشود به ميدان انقلاب
براي اينکه مبادا "سياست بازان لرد مستضعف" 120 ميلياردي ، چاههاي نفتشان بخطر بيافتد
آنوقت امام زمان چه کند؟ بالاخره ظهور آقا خرج دارد!
آري برادر
هنوز "انصافمان حسابي چرت مي زند"
هنوز "وجدانهاي ما آنفولانزا دارد"
بر دو شاهدت نيز-"قرآن و نهج البلاغه" را ميگويم- عينک ته استکاني گذاشته اند
و روايتگر روايت فتح بسان "حر" خائن از آب در آمده و به عقوبت آزادگي گرفتار!
راستي يادت هست پرسيده بودي"حاج همت که بود"؟
هنوز هم غريب است .عکس دوده گرفته اش را پاک کردند براي زيبا سازي شهر
ورگ غيرت کسي نجنبيد حتي خودت !
اين روزها هم که بدنبال "همت مضاعف" فانوس بدستيم.
قطعه شهدا را پيدا نميکنم.بي نام و نشان دفن شده اند
ديروز خواستم براي دنياي خودم و عقبي آنها فاتحه اي بخوانم ، پليس نذاشت
بخاطر حفظ امنيت ملي !
يادش بخير ميگفتي:"من چاپلوس نيستم،تملق نميگويم"
من هم همين کار را کردم ،گفتند "آخورت" به اسراييل ميرسد يا به آمريکا؟
من گفتم "آخرت"
"خواب آينده سبز برادرت" را ديده بودي ، يادت هست؟
براي آن خواب سبز هم "زندان" بريدند چون با تحليلهاي بنياد"سوروس" يکي از آب در آمده !
برادر جان مولا ويلا نداشت
چون ادعا و زندان و باتوم نداشت
در عوض تا دلت بخواهد رحم و مهرباني و صبر داشت
"خيبري سوز داره نه دود"
"براي عاطفه اي که در ما مرده
رحم الله من يقرء الفاتحه مع الصلوات" !
توضيحات:
۱- اين متن مثلا گفتگويي است با شعر "مولا ويلا نداشت" اثر "عليرضا قزوه"
۲- اغلب عبارات داخل گيومه نقل است از شعر ايشان.
فیه ما فیه
نوزدهم
گفت :که پيلی را آوردند بر سر چشمه ای که آب خورد. خود را در آب می ديد و می رميد. او می پنداشت از ديگری می رمد.نمی دانست که از خود می رمد.همه اخلاق بد_ از ظلم و کين و حسد و حرص و بيرحمی و کبر _ چون در توست، نمی رنجی؛ چون آن را در ديگری می بينی، می رمی و می رنجی.(ص 23)
بیست و هشتم
حکايت می آورند که حق تعالی می فرمايد که ای بندهء من، حاجت تو را در حالت دعا و ناله زود برآوردمی، اما در اجابت جهت آن تاخير می افتد تا بسيار بنالی که آواز و نالهء تو مرا خوش می آيد. مثلاً، دو گدا بر در شخصی آمدند؛ يکی مطلوب و محبوب است و آن ديگر عظيم مبغوض است. خداوند خانه گويد به غلام که زود، بی تاخير، به آن مبغوض نان پاره بده تا از در ما زود آواره شود؛ و آن ديگر را که محبوب است وعده دهد که هنوز نان نپخته اند، صبر کن تا نان برسد. (ص 37)
پنجم
اميد از حق نبايد بريدن که: انه لا يياس من روح الله. اميد سر راه ايمنی است. اگر در راه نمی روی، باری، سر راه را نگاه دار. مگو که کژيها کردم. تو راستی را پيش گير، هيچ کژی نماند. راستی همچون عصای موسی است؛ آن کژيها همچون سحرهاست: چون راستی بيايد، همه را بخورد. اگر بدی کرده ای، با خود کرده ای؛ جفای تو به وی کجا رسد؟مرغی که بر آن کوه نشست و بر خاست
بنگر که در آن کوه چه افزود و چه کاست
چون راست شوی، آن همه نماند؛ اميد را، زنهار، مبر! (ص 9)
*گزیده هایی از کتاب "فیه ما فیه" اثر مولانا جلال الدین بلخی