تقديم به يک عکس

سیر هست،

سرکه هست،                                                                                                

سیب هست،

سمنو را خودش پخته.

سماق و سنجد و سبزه را هم دارم می‌بینم.

اما

تو نیستی امسال

یک سین کم است

می‌بینی پسر؟

از امسال

برای همیشه

سفره‌ی مادرت

سهراب ندارد…


*متاسفانه صاحب اثر را نمیشناسم

هوا دل پذیر شد گل از خار بر دمید

 

بنام خدایی که تنهاست

چند صباحي باقي نمانده تا برآمدن سالي ديگر و

زنده نگهداشتن آئين شادابي و نوشدن و زندگي....

اول ميخواستم در اين{شاید} آخرين پست سال خود بگويم "امسال عيد نداريم"!

سال سياهي بود،

 خون آلود و  وهم انگيز

سال اصلاح الگوی غیرت و مروت!

سال دروغ و خدعه و نيرنگ 

 سال ظلم و جفا و ستم

سال "شهيدشدن" عقايد و باورها و افکار ،

سال برباد رفتن آرزوها و آبروها

سالي که بر چشمان "خدا" چشم بند زدند و

برگوشهايش پنبه گذاشتند و بر کلامش پرده کشيدند

سالي که بار ديگر "حسين " را شورشي و اغتشاشگر و فتنه گر ناميدند

سالي که "عاشورا" تکرار شد و مسيح باز مصلوب

سالي که رذالت مدال گرفت و صداقت و جوانمردي و پاکي اخطار!

قلم به مزدها نويسنده شدند و نويسنده ها زنداني

لباس شخصي ها ناشناس ماندند و آشناها غريب

همت و باکري را پاس داشتند و همسر و فرزندانش باز داشت !

کهريزک درش تخته شد و سالمندان چشمانشان بر درها دوخته

......................

اما يادم آمد که در اين قافله "دل و انديشه و اميدت" بايد سبز باشد

سبزي و نو"روزي" و نو"شدن" همسايگان ديوار به ديوار يکديگرند

نوروز يعني غم و اندوه و رنج و مصيبت و سختي ماندني نيست

نوروز يعني ظلم و ستم و دروغ و سياهي و جفا رفتني است

پس سپاهش شويم و ياري اش کنيم ،که از دالان سرد و سوزناک زمستان گذشته

 تا خود را به ما برساند .

 نوروزتان فرخنده و سبزیتان پاینده باد.

 

"بار الها

براي همسايه اي که نان مرا ربود"نان"

براي دوستي که قلب مرا شکست،"مهرباني"

براي آنکه روح مرا آزرد "بخشايش"

و براي خويشتن خويش ، آگاهي و عشق ميطلبم."

 

 


توضیحات:

۱- پیشاپیش فرا رسیدن نوروز را  تبریک گفته وآرزوی روزگاری پرفراز و کم نشیب برایتان دارم.

۲-د کتر علی شریعتی

۳- به هنگام تحویل سال نو دعا برای شهدا و اسرا ی سبز فراموش نشود.

 

ای شادی ِ آزادی !


                                                                                                                 



ای شادی !
 آزادی !
 ای شادی ِ آزادی !
روزی که تو بازآیی
 با این دل ِ غم پرورد
 من با تو چه خواهم کرد ؟
 غم هامان سنگین است
 دل هامان خونین است
 از سر تا پامان خون می بارد
 ما سر تا پا زخمی
ما سر تا پا خونین
 ما سر تا پا دردیم
 ما این دل ِ عاشق را
 در راه ِ تو آماج ِ بلا کردیم
 وقتی که زبان از لب می ترسید
 وقتی که قلم از کاغذ شک داشت
 حتی ، حتی حافظه از وحشت ِ در خواب سخن گفتن می آشفت
   ما نام ِ تو را دردل
 چون نقشی بر یاقوت
می کندیم
وقتی که در آن کوچه ی تاریکی
 شب از پی ِ شب می رفت
 و هول سکوتش را
 بر پنجره ی بسته فرو می ریخت
 ما بانگ ِ تو را با فوران ِ خون
 چون سنگی در مرداب
 بر بام و در افکندیم
 وقتی که فریب ِ دیو
 در رخت ِ سلیمانی
انگشتر رایک جا با انگشتان می برد
 ما رمز ِ تو را چون اسم ِ اعظم
 در قول و غزل قافیه می بستیم
از می از گل از صبح
از آینه از پرواز
 از سیمرغ از خورشید
 می گفتیم
 از روشنی از خوبی
 از دانایی از عشق
 از ایمان از امید
 می گفتیم
آن مرغ که در ابر سفر می کرد
 آن بذر که در خاک چمن می شد
 آن نور که در آینه می رقصید
 در خلوت ِ دل با ما نجوا داشت
 با هر نفسی مژده ی دیدار ِ تو می آورد
 در مدرسه در بازار
در مسجد در میدان
در زندان در زنجیر
 ما نام ِ تو را زمزمه می کردیم
 آزادی!
آزادی !
 آزادی !
آن شب ها، آن شب ها ، آن شب ها
آن شب های ظلمت ِ وحشت زا
 آن شب های کابوس
 آن شب های بیداد
 آن شب های ایمان
 آن شب های فریاد
 آن شب های طاقت و بیداری
در کوچه تو را جُستیم
بر بام تو را خواندیم
 آزادی !
 آزادی !
 آزادی !
 می گفتم :
 روزی که تو بازآیی
من قلب ِ جوانم را
 چون پرچم ِ پیروزی
بر خواهم داشت
 وین بیرق ِ خونین را
 بر بام ِ بلند ِ تو
 خواهم افراشت
 می گفتم :
 روزی که تو باز آیی
این خون ِ شکوفان را
 چون دسته گل ِ سرخی
 در پای تو خواهم ریخت
 وین حلقه ی بازو را
 در گردن ِ مغرورت
خواهم آویخت
ای آزادی !
 بنگر !
 آزادی !
 این فرش که در پای تو گسترده ست
 از خون است
 این حلقه ی گل خون است
 گل خون است ...
ای آزادی !
 از ره ِ خون می آیی
 اما
 می آیی و من در دل می لرزم :
 این چیست که در دست ِ تو پنهان است ؟
 این چیست که در پای تو پیچیده ست ؟
 ای آزادی !
 آیا
با زنجیر

 می آیی ؟ ...


هوشنگ ابتهاج




*مصطفی جان آزادیت مبارک

** عبدالله مومنی دوست و برادر عزیزم نیز چندی پیش آزاد شد.  شعراین پست برای مصطفی و عبدالله و کلیه آزاد شدگان از بند و گرامیداشت یاد و خاطره شهدای راه آزادی انتخاب شده است.

بي تو بسر نمي شود.....

 

 

....شبی حضرت مولانا از میانه‌ی ما غایب شد

و من اندرون و بیرون خانهای مدرسه را یگان یگان جستم

و نیافتم حال آن بود که تمامت درها بسته بود...

 

ديروز مستان را به ره، بربود آن ساقی کله
امروز می در می‌دهد، تا برکــند از ما قـبا

 

"شمس" را گم کرده ايم باز

خبرش را از دمشق و حلب و هرات و بلخ و تبريز آورده اند

 اما به دروغ

و من هر بار هديتي به دروغشان نثار کرده ام

که چون راست گفتي جان دادمي

چه هنگامه غايب شدنت بود آخر؟

بيا عقول افسرده و دلهاي پژمرده  و ارواح سرگشته  ما را

 اعجاز کن !

بيا که اين  جماعت" باوقار" و" سجاده نشين" و" شريعتمدار" و" فقاهت زده" و "مفتي"

 بيگانه شده اند با وجد و"سماع" ات در ميانه بازار آهنگران !

بيا که سينه تفتيده ما در حرمان باران کلامت

 "ترک خورده " است

بر مناره هاي مسجد اين شهر "ازآن"  و" از اين " مي گويند

ولي "از تو" خبريم نيست !

 بيا اين "بار" با زخمه" تارت"،

 "جار" بزن لولي وشان " زخم خورده" را

بيا که  اينک نه "شيخيم" و "پيشيم"  و نه "سريم" و  نه "راهبر"

بي پر و بال شديم ، دود پراکنده شديم

خس و خاشاک شديم

نترس از گزند "حسودان" و طعنه "فقيهان" و از ملامت "مفتيان" و از دنائت "محتسبان"

اي که" ناگهان گم شدي از ميان همه"

گمان مبر که" رود از دل، اندوهان همه"

تمام "دارايي" امان اينک "در حريم محو" است

 

در دست هميشه مصحفم بود      در عشق گرفته ام چغانه

اندر دهني که بود تسبيح           شعر است و دوبيتي و ترانه

 

مي بيني "خرد" را "خرد" کرده ايم

"کتاب ها" را شسته ايم

"منزلت" ها بگذاشته ايم و" وقار" را آويخته ايم

تا مگر "جان" را به "زکات ديدارت" نثار کنيم !

 

خنک آن قمار بازي که بباخت هر چه بودش

بنماند هيچش الا هوس قمار ديگر

 

یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا             یار تويی غار تويی خواجه نگه دار مرا
نوح تويی روح تويی فاتح و مفتوح تويی     
     سینۀ مشروح تويی بر در اسرار مرا
نور تويی سور تويی دولت منصور تويی     
     مرغ کُهِ طور تويی خسته به منقار مرا  

روز تويی روزه تويی حاصل دریوزه تويی    
     آب تويی کوزه تويی آب ده این بار مرا
حجرۀ خورشید تويی، خانۀ ناهید تويی        
     روضۀ امید تويی، راه ده ای یار مرا
قطره تويی، زهرتويی، لطف تويی، قهرتويی    
 قند تويی، زهر تويی، بیش میازار مرا
دانه تويی دام تويی باده تويی جام تويی     
      پخته تويی خام تويی خام بمگذار مرا

 


توضيحات:

1-     " گويند پس از غايب شدن شمس ، بارها به دروغ خبر رويت او را به مولانا ميدادند و آن حضرت هديتي  ميکرد .روزي کسي در جلسه درس مولانا وارد آمد و باز خبر از ديدار شمس داد.جلا ل الدين که ديگر چيزي برايش باقي نمانده بود اين بار قباي ارزشمند خود را به او عطا کرد.در همين لحظه يکي از شاگردانش به اعتراض برخاست و بر سادگي مولانا  آشفت و گفت : تو خود ميداني که اين اخبار دروغ است ،چرا خلعت به دروغ ميدهي؟ مولانا فرمود"آنها را به سبب دروغشان دادم ،چون راست گفتي ،جان دادمي"

2-     همه اشعار متن متعلق به ديوان شمس است.

 

من خواب دیده ام....

من خواب دیده ام که کسی می آید
من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام
و پلک چشم هی می پرد
و کفش هایم هی جفت می شوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم 
من خواب آن ستاره ی قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام 
کسی می آید ...

کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچ کس نیست،مثل پدر نیست،مثل انسی نیست، مثل یحیی نیست، مثل مادر نیست ومثل آنست که باید باشد
و قدش از درخت های خانه ی معمار هم بلند تر است 
و صورتش
از صورت امام زمان هم روشن تر
و از برادر سید جواد هم
که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ترسد 
و از خود سید جوا د هم که تمام اتاق های منزل ما مال اوست نمی ترسد

و اسمش آنچنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدایش می کند
یا قاضی القضات است  
یا حاجت الحاجات است
و می تواند تمام حرف های سخت کتاب کلاس سوم را
با چشم های بسته بخواند
و می تواند حتی هزار را
بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد
و می تواند از مغازه ی سید جواد، هر چقدر که لازم دارد، جنس نسیه بگیرد

و می تواند کاری کند که لامپ "الله"
که
سبز بود: مثل صبح سحر سبز بود،
دوباره وی آسمان مسجد مفتاحیان
روشن شود
آخ....
چقدر روشنی خوب است
چقدر روشنی خوب است
ومن چقدر دلم می خواهد
که یحیی
یک چهار چرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چقدر دلم می خواهد
که روی چار چرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ.... 
چقدر دور میدان چرخیدن خوب است                  
چقدر روی پشت بام خوابیدن خوبست                            
و من چقدر از چیزهای خوب خوشم می آید                   
و من چقدر دلم می خواهد                      
که گیس دختر سید جواد را بکشم                        
چرا من این همه کوچک هستم           
که در خیابان گم می شوم                      
چرا پدر که این همه کوچک نیست              
ودر خیابان هم گم نمی شود                         
کاری نمیکند که آن کسی که به خواب من آمده است،روز آمدنش را جلو بیندازد        
           
من پله های پشت بام را جارو کرده ام                      
و شیشه های پنجره را هم شسته ام                   
چرا پدر فقط باید          
در خواب، خواب ببیند              


و شیشه های پنجره را هم شسته ام             


کسی می آید کسی می آید           
کسی که در دلش با ماست، در نفسش با ماست، در صدایش با ماست 

کسی که آمدنش را                  
نمی شود گرفت                       
و دستبند زد و به زندان انداخت                              
کسی که زیر درخت های کهنه ی یحیی بچه کرده است                            
و روز به روز                           
بزرگ می شود، بزرگتر می شود
کسی از باران، از صدای شر شر باران، از میان پچ و پچ گل های اطلسی

              

من خواب دیده ام....    


* متن  نقل از کتاب"روی ماه خداوند را ببوس" اثر "مصطفی مستور"

*ضمن تشکر از دوستان ظاهرا شعر متعلق به مرحوم فروغ فرخزاد است .من این قطعه را در کتاب فوق دیدم .

            

مسلخ "تردید"



"باور" هایم به مسلخ "تردید" میروند این روزها !

سخت است آن زمان که گامهایت را بی "محاسبه" و "استوار" ، به "خیال" اینکه به زمین میرسد

،برداری و.........

"آب" از آب در آید و تو در اعماق فرو روی

ولی "غرق شدن" نرنجاندت ،

غصه بخوری به "سادگی"ات! ، به "بازیچه" شدنت !،  به "ایمان" دروغین و به "اعتقاد" باطلت !

بی "باور"م این روزها !

دیگر حتی طلب "دعا" نیز ندارم!

"در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره آهسته روح را در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. اين دردها را

نمی‌شود به کسی اظهار کرد......."


با ما چه کند عشق؟



هرچند که چون نای پر از بانگ و خروشیم

تا همدم فرخنده دمی نیست خموشیم

چون بحر خروشیدن هر موج زما بود

امروز گر افتاده از آن جوش و خروشیم

با ما چه کند عشق ، که خود رفته زدستیم

از ما چه برد سیل ، که ما خانه به دوشیم

صدحیف که از ما به پشیزی نخریدند

دل را که نقد همه عالم نفروشیم

ما آفت خویشیم ، اگر راحت خلقیم

ما تشنه نیشیم ، اگر چشمه نوشیم

چون شمع که در خلوت شبها بگدازند

هر شب که رسد سوخته تر از شب دوشیم

آن آب که از ظلمت جاوید توان یافت

گر آب حیات است بمیریم  و ننوشیم

آنجا که سخن با لب خاموش توان گفت

ما نغمه سرای دل خویشیم و خموشیم


مرحوم ابوالحسن ورزی



پانوشت:

ابوالحسن ورزی (زاده ۱۲۹۳ ه.ش - درگذشته ۱۳۷۳ ه.ش)

ابوالحسن ورزی , فرزند حسین فلاح زاده به سال (۱۲۹۳ ه.ش) در تهران متولد شد . پس از تحصیلات ابتدائی وارد دانشکده حقوق شد , و در رشته قضائی موفق به اخذ درجه لیسانس شد. مدتی در وزارت دادگستری خدمت می‌کرد , و سالها در سمتهای مختلف بود , او نیز در وزارت دارائی خدمت کرده و وی از غزلسرایان بنام معاصر است.

وی در ۱۳۷۳ خورشیدی درگذشت



دنیا ، آی دنیا



رانده شدیم به "دنیا" که ثابت شود به "بعضی ها" تا ایمان بیاورند، موجودی نیستیم که "خونریزی" میکند

قرار بود "دنیا" معبری ،"گذرگاهی" یا که "مزرعه ای "  باشد برای ما که چونان "مسافری" بر آن بگذریم و به اندازه "توان" توشه برداریم  و قدم در راه بی بازگشت بگذاریم.


قرار بود دوست داشتنش " بالاترین خطاها" باشد و بزرگانمان به "عطسه بزی" مانندش کردند.


قرار بود اگر "دین" نداریم "آزاده" باشیم.


قرار بود بر هر آنچه غیر "او"ست "سجده " و "تعظیم" را حرام کنیم وحسرت بندگی را بر دل "طاغوت" بگذاریم چرا که "ما" را آزاد آفریده اند.


قرار بود  اگر بر ما "درشتی" کردند "ببخشیم" تا از "محسنین" باشیم . قرار بود "کاظم" باشیم و"صادق" !


قرار بود "ترور" حرام باشد که اگر نبود شاید امروز "حسین" فاتح  "روز واقعه" بود و ما مسرور از پیروزی هر سال به عوض سوکواری، "پایکوبی" میکردیم.


قرار بود بالاترین "جهاد" گفتن سخن حق در برابر امام "جائر" باشد.


قرار بود "خوش اخلاق"باشیم  وبرای دشمن خویش طلب "مغفرت "کنیم. ادب "پیروزی"داشته باشیم و"ابوسفیان" را در اوج "فتح" ، امان دهیم. و اگر "جاهلی" حتی ، خطابمان کرد "سلامش" کنیم!


قرار بود در عین زکاوت و هوش و تیزبینی ، "سیاستمدار"نباشیم ."قدرت "را جز برای "خدمت" خلق و "رضایت " حضرت حق نخواهیم.


قرار بود به "آنچه که میگویند" التفات کنیم نه به "آنکس که میگوید".بشارتمان دادند به "شنیدن" همه سخنان و انتخاب بهترین آنها.


قرار بود "تهمت" نزنیم،"غیبت" نکنیم."استهزاء "نکنیم ."دروغ" نگوییم. چون "مغروران" گام بر نداریم و "خاشع" باشیم.


قرار بود "هدف" وسیله را "توجیح"نکند.


قرار بود "مشورت" کنیم در "امور" و بر جای "خدا" ننشینیم و "فرعونی" نکنیم و خلق را  "نانش" دهیم و " ایمانش "نپرسیم ! و بی رضایت  و اصرار ایشان بر اریکه "قدرت" سر نساییم.


قرار بود در کار دیگران "تجسس" نکنیم و "گذشت" کنیم که سودمندی آن بیشتر است !


قرار بود "دنیا" زندان باشد برای ما ! و به نان "جویی" بسنده کنیم .


قرار بود در برابر "ظلم" بپا خیزیم و "حق"طلب باشیم و از راهروان اندکش نهراسیم.


افسوس  ، افسوس و صد افسوس که این رویای شیرین را از ما گرفتند .


با لباس "پیامبر" در میان "جماعت" سخن راندند وحکم  "بی رحمانه و قاطعانه" صادر کردند و بخاطر "دنیا" ،"دین" و همه مفاهیم "رحمانی اش" را به "بهایی ناچیز"فروختند و یادشان رفت که "محمد"مبعوث نشد جز برای کمال بخشیدن به "اخلاق و مدارا و مروت و خرد ".


امامشان "صادق" بود و "کاظم" ولی دروغها بافتند و کینه ها و عقده ها عیان کردند


"محمد" را سیطره ای نبود بر خلق اما ایشان را چرا !


تا گفتیم چرا چنین؟

پاسخمان دادند که همه جای دنیا چنین میکنند ! غرب،شرق، شمال ، جنوب .تازه بدتر و بیشتر! اما یادشان رفت که اگر قرار بود نقطه "آرمانی" و "اخلاقی" ما آنها باشند پس  سنگر گرفتن در پس "باورهای دینی و تاریخی " ما چرا؟ مگر قرار نبود "حکومت بر دل ها " باشد و "نه شرقی ، نه غربی" ؟

 

حالا ما مانده ایم و رویایی از دست رفته و باوری فرو ریخته و ایمانی سوخته و دلی شکسته وبغضی فرو خورده .......


و این شاید تاوان آن باشد که غفلت کردیم از اینکه به سرزمینی پست _دنیا_ هبوط کردیم واین سرزمین فرومایه گان را خوشتر آید.


راستی نکند "فرشتگان" راست گفته باشند!!!!!

 

5/اسفند/1388 -تهران بزرگ

 

بفرمایید فروردین شود اسفند‌های ما

 

 

بفرمایید فروردین شود اسفند‌های ما
نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخند‌های ما

 

بفرمایید هر چیزی همان باشد که می‌خواهد
همان، یعنی نه مانند من و مانندهای ما  

 

بفرمایید تا این بی‌چراتر کار عالم؛ عشق
رها باشد از این چون و چرا و چندهای ما 

 

سرِ مویی اگر با عاشقان داری سرِ یاری
بیفشان زلف و مشکن حلقه پیوندهای ما 

 

به بالایت قسم، سرو و صنوبر با تو می‌بالند
بیا تا راست باشد عاقبت سوگندهای ما  

 

 شب و روز از تو می‌گوییم و می‌گویند، کاری کن
که «می‌بینم» بگیرد جای «می‌گویند»‌های ما 

 

نمی‌دانم کجایی یا که‌ای! آنقدر می‌دانم
که می‌آیی که بگشایی گره از بندهای ما  

 

بفرمایید فردا زودتر فردا شود، امروز
همین حالا بیاید وعده آینده‌های ما  

 

 

 شادروان قیصر امین پور

 

*بمناسبت آغاز آخرین ماه سال