جوانمرد نام دیگر تو

قطعاتی از کتاب "جوانمرد نام دیگر تو" اثر خانم عرفان نظرآهاری
روایت سوم
اگر خاری به پای کسی رود-کسی که در آنسوی دنیا زندگی میکند-آن خار به پای جوانمرد فرو رفته است.جوانمرد است که درد میکشد.اگر سنگی سری را بشکند،اگر خونی در جایی جاری شود،این جوانمرد است که زخمی میشود،این خون جوانمرد است که جاری میشود. اگر اندوهی در دلی بنشیند،اگر دلی بگیردو بشکند،آن اندوه ازآن جوانمرد میشود وآن دل جوانمرد است که می گیرد و می شکند.
جوانمرد گفت خدایا چرا این همه با خبرم میکنی از هر خار جهان واز هر خون جهان و از هر اندوهش ؟ چرا جهان به این بزرگی را در تن کوچک من جا داده ای ؟
خدا گفت جهان رادر تو جا داده ام،زیرا جوانمرد نخواهی شد مگر آنکه جهانمرد باشیروایت پنجم
روزی مردی ،پرسید نشان جوانمردی چیست؟جوانمردا ، بگو تا ما هم مردی مان را جوانمردی کنیم
جوانمرد گفت کمترین نشان آن است که اگر خدا هزار کرامت با برادر تو کند ویکی با تو ، تو آن یکی خودت را هم برداری و روی هزارتای برادرت بگذاری
مرد گفت وای برما که از مردی تا جوانمردی ، هزار گام است و ما هنوز در گام نخستیم
روایت هجدهم
دروازه غیب اندکی باز مانده بود. جوانمردکنار در ایستاده بود.پنهانی داخل را نگاه میکرد و می دید که خداوند چگونه همه رامی بخشد وچگونه از همه میگذرد.
جوانمرد لبخند می زد
خدا گفت پس دیدی که ما همه را می بخشیم و از همه می گذریم، اما نمی بخشیم و به آسانی نمی گذریم از آن که ادعای دوستی ما را دارد
جوانمرد گفت اما ما در این دوستی پای می فشاریم،حتی اگر از گناه همه بگذری و تنها از گناه دوست نگذری
همه ی دار وندار ما در هستی همین است و از این دوستی دست بر نخواهم داشت
و این بار خدا بود که لبخند می زد،لبخندی به فراخی غیب وبه رازناکی شهود
روایت بیست ویکم
به جوانمرد گفتند از این دنیا چه با خود ببریم که آنجا نباشدوچه به خداوند پیشکش کنیم که نداشته باشد؟
جوانمرد گفت هیچ چیزی نیست که آنجا نباشد و اینجا باشد و هیچ چیزی نیست که بتوان به خدا هدیه کرد
اما از اینجا با خود نیستی ببرید و به خدا نیاز پیشکش کنید تا خدا به شما بی نیازی ببخشد و هستی هدیه تان دهد
روایت سی و سوم
آن پیرمرد همیشه خاموش بود و هرگز سخن نمی گفت، اما آن روز سخن گفت. ان روز که جوانمردان از او درباره خدا پرسیدند،درباره آنکه چگونه میتوان خدا را به دست آورد
پیرمرد گفت خدا هر روز چیزی به شما می دهد ، تا شما را از سر خویش باز کند، تا خود را به شما ندهد
اما شما به هیچ به هیچ ،به هیچ چیز مشغول نشوید
بروید و با خدا مصر باشید تا شما را به چیزی از سر خود باز نکند از او تنه خودش را بخواهید وتنها با خودش خرسند شوید
پیرمرد این را گفت و خاموش شد و جوانمردان رفتند
شعر**
در خیالم سحری خانه حافظ رفتم
در زدم بر در آن خانه دوست
حافظ آشفته برون آمد و من ، گفتم ای پادشه ملک سخن ، ای غزل در غزلت سحر کلام ، ای وجودت همه از گوهر عشق
من به دنبال خدا میگردم
آخر از پای فتادم حافظ ، خانه یار دلآرام کجاست؟
من همه گرم سخن بودم و لیک حافظ آن لحظه خموش ،قد و بالای مرا خیره تماشا میکرد
عاقبت زمزمه ای کرد و چنین گفت و برفت
روایت سوم
اگر خاری به پای کسی رود-کسی که در آنسوی دنیا زندگی میکند-آن خار به پای جوانمرد فرو رفته است.جوانمرد است که درد میکشد.اگر سنگی سری را بشکند،اگر خونی در جایی جاری شود،این جوانمرد است که زخمی میشود،این خون جوانمرد است که جاری میشود. اگر اندوهی در دلی بنشیند،اگر دلی بگیردو بشکند،آن اندوه ازآن جوانمرد میشود وآن دل جوانمرد است که می گیرد و می شکند.
جوانمرد گفت خدایا چرا این همه با خبرم میکنی از هر خار جهان واز هر خون جهان و از هر اندوهش ؟ چرا جهان به این بزرگی را در تن کوچک من جا داده ای ؟
خدا گفت جهان رادر تو جا داده ام،زیرا جوانمرد نخواهی شد مگر آنکه جهانمرد باشیروایت پنجم
روزی مردی ،پرسید نشان جوانمردی چیست؟جوانمردا ، بگو تا ما هم مردی مان را جوانمردی کنیم
جوانمرد گفت کمترین نشان آن است که اگر خدا هزار کرامت با برادر تو کند ویکی با تو ، تو آن یکی خودت را هم برداری و روی هزارتای برادرت بگذاری
مرد گفت وای برما که از مردی تا جوانمردی ، هزار گام است و ما هنوز در گام نخستیم
روایت هجدهم
دروازه غیب اندکی باز مانده بود. جوانمردکنار در ایستاده بود.پنهانی داخل را نگاه میکرد و می دید که خداوند چگونه همه رامی بخشد وچگونه از همه میگذرد.
جوانمرد لبخند می زد
خدا گفت پس دیدی که ما همه را می بخشیم و از همه می گذریم، اما نمی بخشیم و به آسانی نمی گذریم از آن که ادعای دوستی ما را دارد
جوانمرد گفت اما ما در این دوستی پای می فشاریم،حتی اگر از گناه همه بگذری و تنها از گناه دوست نگذری
همه ی دار وندار ما در هستی همین است و از این دوستی دست بر نخواهم داشت
و این بار خدا بود که لبخند می زد،لبخندی به فراخی غیب وبه رازناکی شهود
روایت بیست ویکم
به جوانمرد گفتند از این دنیا چه با خود ببریم که آنجا نباشدوچه به خداوند پیشکش کنیم که نداشته باشد؟
جوانمرد گفت هیچ چیزی نیست که آنجا نباشد و اینجا باشد و هیچ چیزی نیست که بتوان به خدا هدیه کرد
اما از اینجا با خود نیستی ببرید و به خدا نیاز پیشکش کنید تا خدا به شما بی نیازی ببخشد و هستی هدیه تان دهد
روایت سی و سوم
آن پیرمرد همیشه خاموش بود و هرگز سخن نمی گفت، اما آن روز سخن گفت. ان روز که جوانمردان از او درباره خدا پرسیدند،درباره آنکه چگونه میتوان خدا را به دست آورد
پیرمرد گفت خدا هر روز چیزی به شما می دهد ، تا شما را از سر خویش باز کند، تا خود را به شما ندهد
اما شما به هیچ به هیچ ،به هیچ چیز مشغول نشوید
بروید و با خدا مصر باشید تا شما را به چیزی از سر خود باز نکند از او تنه خودش را بخواهید وتنها با خودش خرسند شوید
پیرمرد این را گفت و خاموش شد و جوانمردان رفتند
شعر**
در خیالم سحری خانه حافظ رفتم
در زدم بر در آن خانه دوست
حافظ آشفته برون آمد و من ، گفتم ای پادشه ملک سخن ، ای غزل در غزلت سحر کلام ، ای وجودت همه از گوهر عشق
من به دنبال خدا میگردم
آخر از پای فتادم حافظ ، خانه یار دلآرام کجاست؟
من همه گرم سخن بودم و لیک حافظ آن لحظه خموش ،قد و بالای مرا خیره تماشا میکرد
عاقبت زمزمه ای کرد و چنین گفت و برفت
بیدلی در همه احوال خدا با او بود او نمی دیدش و از دور خدایا میکرد