بي تو بسر نمي شود.....
....شبی حضرت مولانا از میانهی ما غایب شد
و من اندرون و بیرون خانهای مدرسه را یگان یگان جستم
و نیافتم حال آن بود که تمامت درها بسته بود...
ديروز مستان را به ره، بربود آن ساقی کله
امروز می در میدهد، تا برکــند از ما قـبا
"شمس" را گم کرده ايم باز
خبرش را از دمشق و حلب و هرات و بلخ و تبريز آورده اند
اما به دروغ
و من هر بار هديتي به دروغشان نثار کرده ام
که چون راست گفتي جان دادمي
چه هنگامه غايب شدنت بود آخر؟
بيا عقول افسرده و دلهاي پژمرده و ارواح سرگشته ما را
اعجاز کن !
بيا که اين جماعت" باوقار" و" سجاده نشين" و" شريعتمدار" و" فقاهت زده" و "مفتي"
بيگانه شده اند با وجد و"سماع" ات در ميانه بازار آهنگران !
بيا که سينه تفتيده ما در حرمان باران کلامت
"ترک خورده " است
بر مناره هاي مسجد اين شهر "ازآن" و" از اين " مي گويند
ولي "از تو" خبريم نيست !
بيا اين "بار" با زخمه" تارت"،
"جار" بزن لولي وشان " زخم خورده" را
بيا که اينک نه "شيخيم" و "پيشيم" و نه "سريم" و نه "راهبر"
بي پر و بال شديم ، دود پراکنده شديم
خس و خاشاک شديم
نترس از گزند "حسودان" و طعنه "فقيهان" و از ملامت "مفتيان" و از دنائت "محتسبان"
اي که" ناگهان گم شدي از ميان همه"
گمان مبر که" رود از دل، اندوهان همه"
تمام "دارايي" امان اينک "در حريم محو" است
در دست هميشه مصحفم بود در عشق گرفته ام چغانه
اندر دهني که بود تسبيح شعر است و دوبيتي و ترانه
مي بيني "خرد" را "خرد" کرده ايم
"کتاب ها" را شسته ايم
"منزلت" ها بگذاشته ايم و" وقار" را آويخته ايم
تا مگر "جان" را به "زکات ديدارت" نثار کنيم !
خنک آن قمار بازي که بباخت هر چه بودش
بنماند هيچش الا هوس قمار ديگر
یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا یار تويی غار تويی خواجه نگه دار مرا
نوح تويی روح تويی فاتح و مفتوح تويی سینۀ مشروح تويی بر در اسرار مرا
نور تويی سور تويی دولت منصور تويی مرغ کُهِ طور تويی خسته به منقار مرا
روز تويی روزه تويی حاصل دریوزه تويی آب تويی کوزه تويی آب ده این بار مرا
حجرۀ خورشید تويی، خانۀ ناهید تويی روضۀ امید تويی، راه ده ای یار مرا
قطره تويی، زهرتويی، لطف تويی، قهرتويی قند تويی، زهر تويی، بیش میازار مرا
دانه تويی دام تويی باده تويی جام تويی پخته تويی خام تويی خام بمگذار مرا
توضيحات:
1- " گويند پس از غايب شدن شمس ، بارها به دروغ خبر رويت او را به مولانا ميدادند و آن حضرت هديتي ميکرد .روزي کسي در جلسه درس مولانا وارد آمد و باز خبر از ديدار شمس داد.جلا ل الدين که ديگر چيزي برايش باقي نمانده بود اين بار قباي ارزشمند خود را به او عطا کرد.در همين لحظه يکي از شاگردانش به اعتراض برخاست و بر سادگي مولانا آشفت و گفت : تو خود ميداني که اين اخبار دروغ است ،چرا خلعت به دروغ ميدهي؟ مولانا فرمود"آنها را به سبب دروغشان دادم ،چون راست گفتي ،جان دادمي"
2- همه اشعار متن متعلق به ديوان شمس است.