بي خيال

شماره "چشم خيال" اش آنقدر بالا رفته بود
که عاقبت "بي خيال" شد..
چنان بی خیال که
ديگر غصه خيس شدن "آرزوها" يش را نمی خورد
گم شدن "باورها" هم نگرانش نمیکرد.....
چشمانش را بست و "خوابيد"
حالا "کابوس" می دید،
جاي خالي خيالش پر شده بود....
من ار زانکه گردم به مستی هلاک /به آیین مستان بریدم به خاک /به آب خرابات غسلم دهید/پس آنگاه بر دوش مستم نهید/به تابوتی از چوب تاکم کنید/به راه خرابات خاکم کنید/مریزید بر گور من جز شراب/میارید در ماتمم جز رباب/مبادا عزیزان که در مرگ من/بنالد به جز مطرب و چنگ زن/تو خود حافظا سر ز مستی متاب/که سلطان نخواهد خراج از خراب