همسايهی دريای طهور

1- محمد رو نمیشه ندیده گرفت ، همونطور که نمیشه ابراهیم و موسی و عیسی و بودا و زرتشت و کنفوسیوس رو.همه این نابغه ها سخن از معنویت گفته اند و حیرت انسانها رو برانگیخته اند . دنیای پر رمز و راز رو برای انسانها توجیح پذیر کردند و میراث بزرگی رو برای اونها باقی گذاشتند. گفتگو با خدا بدون قربانی کردن فرزندان و بدون بخشیدن ثروت .داستان برانگیخته شدن ادیان الهی برای هدایت انسانها داستان شیرینی است . قصه از آنجا شروع میشه که شیطان و خدا بر سر انسان شرط بندی کردند. بعد از اینکه شیطان از سجده کردن به انسان سر باز زد و خداوند او را از درگاه خود راند (نابودش نکرد ، زندانی نکرد) شیطان گفت : { اگه راست میگی} به من مهلت بده تا روز معلوم و به عزت خداوند سوگند خورد که همه اونها را فریب خواهد داد مگر بندگان مخلص را. و خداوند پذیرفت این شرط شیطان رو و مهلت داد.این بدین معنی است که خدا نظری جز این داشت در مورد انسانی که قبلا نیز چاکران درگاهش (فرشتگان) در مورد خونریز بودن آن هشدار داده بودند و خدا گفته بود من چیزی را می دانم که شما نمیدانید.....شیطان در یک سوی و فرستادگان خدا در یک سوی .... تنها دعوت میکنند البته و هیچ سیطره ای بر ما ندارند تا در انتها ببینیم که شیطان موفق بوده است در ادعا و یا نمایندگان خدا...من البته به تعبیر زیبای یکی از دین پژوهان معاصر بر این باورم که "ریشه در آب است" و پایان این نمایشنامه خوش خواهد بود.
2- قبل ار ارسال رسل ، خداوند رسولی را در نزد آدمیان به امانت گذاشت و به آن "رسول باطنی " نام نهاد. عقل ، خرد ، تعقل . من معتقدم ضرورت مبعوث شدن پیامبران هنگامی بیشتر شد که آدمی رسم امانت داری به جا نیاورد و خرد را پاس نگذاشت. اگر خرد در میانه نباشد قطعا تعصب و جهل و استبداد و خود شیفتگی و فرعونیت پای در میان میگذارد. به باور من آنقدر که به رستگاری خردمندان بی دین میتوان امید داشت به فلاح دینداران بی خرد نمیتوان داشت که اول شرط یا یکی از شروط مهم دینداری امانت دار بودن است و اینان اینگونه نبوده اند.
3- قبلا به مناسبت دیگری گفتم که محمد ابتدا امین مردم شد و بعد رسول خدا. پیامبران برای مردمند نه بالعکس . پیامبران مبعوث شدند برای گسستن زنجیر جهل و بی خردی و شکست بتهای ذهنی و عینی و برانداختن رسم تقدس و مقدس مآبی و گسترش خوی جوانمردی و اخلاق پهلوانی. میگویند تعرف الاشیاء باضدادها (یعنی میتوان چیزها را با اضدادش شناخت). در مورد پیامبر و مخالفین سرسختش کافی است به سه ضلعی ابو جهل و ابو لهب و ابو سفیان بنگریم و در معنای لغوی آنها دقت کنیم.
4- سخن در این رابطه بسیار است و توان و فهم من قاصر.کاش جامعه علمی آنقدر بالنده بود که علاقه مندان این مباحث میتوانستند با آزادی کامل در این حوزه ها سخن بگویند ...ولی افسوس که اینگونه نیست و ما باید در این عرصه نیز شاهد آخرین دستاوردها و نتایج از غربی باشیم که به بی دینی متهم است .
که خَرَد باز خِرَد را که گرفتار جنون شدکه زند راه سلامت که دل از پرده برون شد
رخ فرّخ بنمودی و دل از خلق ربودی
مزن آن خنده فرخنده چه غم ها که فزودی
نه عجب پرده خلقی که بدرّی و بسوزی
چه سزد شب چو نسوزد که فروزد چو تو روزی
من از آن شب که سحر خنده جادوی تو ديدم
همه تن صبح صفت، خنده زدم، خرقه دريدم
به کجا می روی ای تازهتر از صبح بهاران
باش تا با تو بهار آيد و صبح آيد و باران
باش تا با تو شراب آيد و شهد آيد و شادی
شهد الله که در شهد به گيتی تو گشادی
اهرمن ماند و «من» ماند و دشمن چو نمانی
به که مانی؟ که بماند زتو سرپنجه مانی
مهربانا! تو نگشتی، من سودازده گشتم
مهروش ماندی و من از تو زمينوار گذشتم
مَه من، مِهتری از ماه و به از مهر مَهينی
شفقت را شفقی بخش به رخسار زمينی
خارِ خوارم که تو خورشيدی و من سايه نشينم
بکِش اين خار و گرنه بکُشد خوار و مُهينم
تو برآ، کی دگری با تو چو خورشيد برآيد؟
به برآ، ورنه دل از سينه اميد برآيد
به درآ، يا به درت تا به دماوند برآيم
گل نه ای تا به گلابی زتو خورسند برآيم
به سرِ چشمه نشستی که گل چهره بشويی؟
چشمه در چشم تو خود شست و سَمَر شد به نکويی
تو به گِل نيم نگه کردی و گِل صاحب جان شد
به دلم پرده زن ای دوست که در پرده نهان شد
شب مهجوری جان بنگر و زندانِ زمانه
فرحی بخش و فروغی که فسردم زفسانه
چو سرابم، به خيالين جسدی ساخته ام من
چه خرابم! که زبيگانه خودی ساخته ام من
محرمانِ مَه و محروم زمهريم خدايا!
يوسفان در چَه و گرگانِ سپهريم خدايا!
بِدَم ای برق! که بر غيرت ناهيد بخندم
بِدَر ای زرق! که بر غير، درِ ديده ببندم
ای به چالاکی و پاکی، غم باران بهاری
غم ياران خور و باران کن و مپسند غباری
سخن آب زبهر دل من گوی که جويم
بنشين بر لبِ اين جو که دگر بحر نجويم
رو تُرُش کردم و قند تو به صد زهر چشيدم
ناز خوش کردم و مهر تو به صد قهر خريدم
قهرمانم کن و قهرم کن و بين تا چه شکورم!
من نه آنم که شکر نوشم و از شرک بشورم
ديدمت دوش که می آمدی ای کوکب دُرّی
شب تهی شد که درآيی تو بدين پاکی و پُرّی
به دو صد ناز فرودآ که به صد جاه رسيدی
چه نکويی، چه سپيدی، مگر از ماه رسيدی؟
به دو صد ناز درآيی که دو صد راز بگويی
خبر از بحر دهی، قصه پرواز بگويی
به فدای تو که دل داری و دلبُرده خويشی
به سرای منی اما به سراپرده خويشی
هله، اندوه سرآمد، بزن آن ساز طرب را!
هله، مطلوب درآمد، بشکن پای طلب را!
دگر آن باده چه نوشم؟ نه ملولم، نه خُمارم
دگر آن ژنده چه پوشم؟ نه خزانم که بهارم
تو مرا يار گرفتی، زچه از بخت بنالم؟
تو مرا بال گشودی، زچه بر عرش نبالم؟
همه عطرم، همه نورم، همه موجم، همه شورم
همنشين مَه و همسايه دريای طهورم
سخن رنج نگويم که بدان گنج رسيدم
زطلب در طرب افتادم و از شب برهيدم
ای شب از رؤيت روحانی رؤيای تو روشن!
به سيه روزی ما بنگر و روز آر به روزن!
روزها در غم ما ياوه و بيگاه و تبه شد
مه فرومُرد و گرفت اختر و خورشيد سيه شد
تو درخشيدی و خورشيد درخشيد دوباره
تو بمان تا مَه و خورشيد بمانند هماره
من ار زانکه گردم به مستی هلاک /به آیین مستان بریدم به خاک /به آب خرابات غسلم دهید/پس آنگاه بر دوش مستم نهید/به تابوتی از چوب تاکم کنید/به راه خرابات خاکم کنید/مریزید بر گور من جز شراب/میارید در ماتمم جز رباب/مبادا عزیزان که در مرگ من/بنالد به جز مطرب و چنگ زن/تو خود حافظا سر ز مستی متاب/که سلطان نخواهد خراج از خراب