بعد از 10 سال دوري بالاخره ديدمش......

منو که ديد زبونش بند اومده بود......با اشاره باهام صحبت ميکرد.....

گفت يادته...روز اول که باهام آشنا شدي...تو دستت يه کيف سامسونت گرفته بودي و چند تا کتاب مربوط و نامربوط توش گذاشته بودي و فکر ميکردي کائنات بر مدار تو مي چرخند.....و حواست نبود همون لحظه  پاتو گذاشتي رو گرده هاي من...... که ميتوني بلنديها رو ببيني و بدوني

چه روزها که پا به پات اومدم ......پناهت بودم...با من غصه ميخوردي... شاد ميشدي.....اوج ميگرفتي...

با خاطره من بخواب ميرفتي و روزها...... به اميد ديدنم از خواب پا ميشدي.....

من به آرزوهات رنگ زدم و به روياهات بال دادم......

با من و در من بودي ....ولي با ديگران شريک ميشدي لذتهات رو.....و من اصلا به روي خودم نمياوردم

يادته يه پاپاسي هم تو جيب هات نبود ولي من بهت جسارت فکر کردن به تغيير جهان رو دادم.....

با من لحظه هاي ناب رو  تجربه کردي....نان و شراب و عشق و کتاب و فلسفه......

شبهاي بلند زمستون رو يادت مياد که تا دير وقت با من بودي و... آخرش..... به زور ازم دور ميشدي .....

افسوس که قدر ندونستي......

رفتي که رفتي ....و من تو غربت اين همه شهر موندم....

وقتي دلم تنگ ميشه .....خاطراتمون رو ورق ميزنم......خاطراتي با بوي قهوه تلخ ......به رنگ قهوه اي .....خاطرات بارون خورده....

ديگه ديره براي احوالپرسي ....خيلي دير......

 ...."دير است دنياي تازه اي که به آن رسيده اي...

دستهايت را وقتي در دستهاي من ميگذاري

که من مرده ام......"

 **************

گفتم [باز] بگو....

سکوت کرد و رفت....ومن هنوز گوش ميکنم.......

 


 *بد نیست بعضی وقتا سر بزنیم به جاهای که ازشون خاطره داریم.....باهاشون بزرگ شدیم.....مثل دانشکده ای که توش درس خوندیم...اين متن حاصل گفتگوي من و دانشکده م بود

**دو قطعه ادبی انتهای پست نمیدانم متعلق به کیست......

***نیمکتهای خالی خاطرات  ظاهرا سوژه جالبی برای شعرا  بوده اگه خواستید اینجا رو ببینید