شبي بوالحسن خرقاني نماز مي کرد آوازي شنيد: که هان بوالحسنوا ! خواهي که آنچه از تو مي دانم با خلق بگويم تا سنگسارت کنند ؟ شيخ گفت: اي بار خدايا خواهي تا آنچه از رحمت تو مي دانم و از کرم تو مي بينم با خلق بگويم تا ديگر هيچ کس سجودت نکند ؟....... آواز آمد نه از تو نه از من.....

 در کنار دجله روزی بایزید

می شدی با جمع یاران و مرید

ناگهان بانگی ز بام کبریا

سوی او آمد که ای شیخ ریا

میل آن داری که بنمایم به خلق

آن چه پنهان داری اندر زیر دلق؟

تا خلایق قصد آزارت کنند

سنگ باران بر سر دارت کنند

گفت یارب میل آن داری تو هم

شمه یی از لطف تو سازم به خلق

تا خلایق از عبادت کم کنند

از نماز و روزه و حج رم کنند؟

پاسخش دادند کای شیخ زمن

نی زما و نی ز تو، رو دم مزن!


*...دل درياست، زبان ساحل آن، به کناره آن افتد که در دريا بود......

**کليه مطالب نقل است ازکتاب:"نوشته بر دريا" ، از ميراث عرفاني ابوالحسن خرقاني ، تاليف استاد محمد رضا شفيعي کدکني